رمان اینجا زنی عاشقانه میبارید قسمت ششم

رمان اینجا زنی عاشقانه میبارید قسمت ششم

نویسنده : فاطمه حیدری

رمان اینجا زنی عاشقانه میبارید

اشکم را پاک میکنم...محکم فشارش میدهم..دلم نمیخواهد برود..نمیخواهم!
- نمیخوای تمومش کنی نگار؟ قرار نیست برم بمیرم...یه هفتست همش!
نگاهش میکنم...موهایم را پشت گوشم میدهد و صورتش را نزدیک میاورد...دلم میمیرد از خوشی..
یعنی میخواهد طلسم نابوسه هایش را بشکند...چشمانم را میبندم...نفسش را روی صورتم فوت میکند...
لب ژاکتش را چنگ میگیرم...مسیرش را عوض میکند و لحظه ای بعد گونه ام را میبوسد...
خالی میشوم! مثل باطری که سولفاته میشود!میخندد...اعصابم را بهم میریزد...........................................

زیر لب زمزمه میکند:
- دیوونه ای به خدا!
- اره دیوونم...
چیزی نمیگوید...من میگویم اما:
- چشمای تو خودش یه استراتژیِ برای اسیر کردن من!
میخندد...چقدر خنده های مردانه اش را دوست دارم..این صدای گَسی که از گلویش بیرون میاید دلخواه من است!
شال دور گردنم را درمیاورم...روی نوک پنجه میایستم و دور گردنش میپیچم!
- گلوت خیلی درد میکنه؟
- به لطف شما بله...
- همیشه دوست داری همرو شرمنده کنی...حالا بگو "اره بهترم" نمیشه؟
میخندد...
- من با تو رودربایستی ندارم!
رادین را صدا میزند:
- رادین بابا آماده ای؟
- بله...آمادم...
دوباره بغلش میکنم:
- دلم برات تنگ میشه! حتی برای چند ساعت! حتی برای نصف روز!
فشارم میدهد..با آمدن رادین ازم فاصله میگیرد...برای آخرین بار نگاهش میکنم:
- تورو خدا جواب مسیجامو بده!
- تو که میدونی حوصله نوشتن ندارم...بهت زنگ میزنم!
***
دیروز پدر گرامی تشریف فرما شدن!
پیله کرده که باهاش بروم... همه زندگیم اینجاست و تا عمر دارم از اینجا تکون نمیخورم!
ماکارانی را میکشم و بابا را صدا میزنم:
- بابا...بیاین نهار!
دست و رویش را میشوید و پشت میز مینشیند!
تیپ و طرز لباس پوشیدنش تغییر کرده...موهای نداشته اش را ژل میزند...زنجیر طلا میاندازد و تیشرت های جذب میپوشد....
پدر سن و سال دار من کجا و رهامم کجا؟ چرا هیچ جای دنیا مثل تو وجود ندارد؟ چرا تکی؟ چرا عزیزه دل نگاری؟
دلم هوایش را میکند...دیروز ساعت هفت صبح پرواز داشتن!
چقدر گریه کردم...چقدر!
غروب همانروز که رسیدند رادین زنگ زد و یک عالمه باهم حرف زدیم!
هنوز نرفته دلتنگش بودم...رهام هم کوتاه و مختصر شرح حالش را گفت و خداحافظی کرد!
- فکر کردی روی پیشنهادم؟
- چی؟
- میگم روی پیشنهادم فکر کردی؟
چنگال را توی بشقاب رها میکنم:
- بابا جان من که گفتم...من نمیام..
- آخه برای چی؟
- چون...چون اینجارو دوست دارم...زندگیم اینجاست...شغلم... همه چیز...
- تا چند سال پیش که چندان بی میل نبودی...
- خودتون میگید چند سال..تو همین چند سال خیلی چیزا عوض شده ..خیلی!
- نگار..
- بابا...این بحث بی نتیجست...میشه ادامش ندیم؟
- نه نمیشه...من اومدم که ببرمت..نگار تنهایی بسه...اونور شانسای زیادی برایتو هست..میتونی ادامه تحصیل بدی..نخواستی توی بهترین جاها مشغول میشی...تازه...مطمئنا اونور با طرز فکر تو هماهنگ تره...میتونی آزاد باشی...هرجور میخوای زندگی کنی..اصلا خونه مجزا برات میگیرم..خوبه؟
- بابا.. وقتی میگم عوض شدم و زمانه عوض شده درک نمیکنی...من آزادی نمیخوام...جام خوبه..همه چی خوبه...اتفاقا برعکس دیگه فرهنگ و افکار من به اونور نمیخوره!
- میشه بگی کی این خزعبلاتو تو گوش تو خونده؟
- چه خزعبلاتی بابا؟ میگم نمیخوام بیام..میگم آزادی نمیخوام..من تو محدودیتم میتونم بزرگ بشم! شما میگی خزعبلات؟
اوهم چنگالش را رها میکند و روی صندلی جابجا میشود..سیگاری روشن میکند:
- نچ...این نگار اون نگار همیشگی نیست...چته بابا جان؟
- بابا....پدر عزیزم...من هیچیم نیست..اتفاقا شما عوض شدی...چرا اینقدر پیله میکنی به هر چیز؟
- باید یه دلیل مشخصی داشته باشی...هیچ کسی بدش نمیاد از این قبرستون خلاص بشه و بره آلمان زندگی کنه!
میزنم به سیم آخر...داد میزنم:
- دلم اینجا گیره...
نفسم را پر صدا فوت میکنم..تنها نگاهم میکند:
- خوب شد؟ همینو میخواستی بدونی؟ من نمیام چون تمام احساسم اینجاست...شمام اگر ادعای روشنفکری میکنی از این لحاظ آزادم بذار...
سکوت طولانی برقرار میشود....ظرفهارا جمع میکنم در سینک میگذارم..آهسته میگوید:
- کیه؟
کف دستانم را روی سینک تکیه میدهم...سرم را پایین نگهمیدارم...چه بگویم؟ سخت است...
- اسمشو بگم میشناسیش؟ نمیشناسیش که!
- چیکارس؟
- آرشیتکت...توی شرکت خصوصی کار میکنه...
نگاهم میکند:
- اصل و نصب داره؟
- اره...بیشتر از من...
تیز نگاهم میکند...
- شیرازین...تنها زندگی میکنه..در واقع...
- در واقع چی؟
نگاهش میکنم...نفسم را فوت میکنم:
- بچه داره..
مات میماند..با چشمان مبهوتش نگاهم میکند:
- چی ؟ چی میگی نگار؟
- یه پسر شش ساله داره...از زنش جدا شده...
چیزی نمیگوید...سرم را پایین میاندازم و با استرس پوست کنار شصتم را میکنم!
بلند میشود...چرا حس میکنم قدش خمیده؟
روبه رویم میایستد آرام میگوید:
- این کیه یه دفعه وسط زندگیه تو سبز شد؟ ها؟
اب دهانم را قورت میدهم..نگاهش میکنم:
- بابا...خیلی خوبه..مرده...یه مرد واقعیه!
نیشخند میزند:
- از کی مرد شناس شدی؟
سر کج میکنم:
- بابا ....اذیتم نکن...برگرد همونجایی که بودی...بذار زندگی کنم..اصلا فکر کن هنوزم تنهام...
عصبانی میشود:
- میفهمی چی داری به من میگی؟ میگی برم و مثه کبک سرمو تو برف کنمو انگار نه انگار دخترم داره به زندگیش گند میزنه ؟
- چرا همیشه از دید منفی به قضایا نگاه میکنی؟ گند چیه؟ کی گفته دارم گند میزنم؟ رهام از همه این مردای مجرد اطرافمون خیلی بهتره ...به خدا با همه فرق داره ..باید باهاش حرف بزنی...باید ببینیش...
- من با هیچ کس هیچ دیداری نخواهم داشت...
حرصم میگیرد:
- یعنی چی بابا؟
- یعنی همین..تمومش کن نگار...
- من یه احساسو شروع کردم...یه بازی آرومو شروع کردم...اما تمومش نمیکنم..چون لزومی نداره که تموم شه! بابا همون روزی که برای همیشه رفتی...رفتی و منم وایسادم رو پام بهت گفتم بابا من دیگه " مستقل " شدم..میفهمی؟ گفتم مستقل تا همش ازم سراغ نگیری...گفتم مستقل تا تو زندگی شخصی من دخالت نکنی...
مشتی به سینه خودش میزند:
- من پدرتم...
داد میزنم:
- منم دخترتم...اگه خیلی دوسم داشتی همون دوسالی که از تمایلم دم میزدی میومدی ..حتی با زور...ولی میبردیم...میبردیم تا شاهد زن بابا باشم...تا زندگی بی بند و بار اونجا خراب ترم میکرد....
اما اونموقع آزاد بودم..دم از استقلال میزدید...حالام با استقلال کامل...مرد زندگیمو پیدا کردم...
من دوستش دارم...چون غیر از رهام هیچ کس به دلم نمیشینه...و وای به حال دل کسی که همه از چشمش بیفتن و همون لعنتی بشه همه کسش...
بابا..کار من از متارکه و آزادی و آلمان گذشته! من اینجا با تمام محدودیت ها...خوشبختم...نذار بهم بریزم...باشه!
با حرص موبایلش را از روی میز برمیدارد...به اتاق میرود...حالم دگرگون است..خیلی...
صدای درمیاید...چمدانش را برداشت و رفت...


همانجا مینشینم..کاش ...کاش میگذاشت..کاش میگذاشت همه چیز آرام بگذرد..میدانم من خود متخصص گند زدم به همه چیزم...من همه چیز را خراب میکنم...همه دعوا ها و ناراحتی زیر سر بی صاحاب من است...
سرم را در دستمیگیرم و آرام آرام گریه میکنم...مثل دخترای هجده ساله شدم که عشق شوهر میکشدشان...مثل دخترهایی که گریه میکنند تا شوهر کنند...کلا هر کاری میکنندتا این چهار واژه لعنتی نصیبشان شود...
از گریه بیش از حد سردرد میگیرم...این سرماخوردی و فین فین کردنهایش هم قوز بالاقوز میشود...
بی حوصله ام...کارهای پژوهشسرا را بی حوصله تر انجام میدهم و هرکدام را دسته بندی میکنم...
دیروز برنامه جالبی از شبکه سلامت پخش میکرد..در مورد روابط زناشویی و احساسات طرفین میگفت...
حسمیکنم باید به یک مرکز مشاوره مراجعه کنم...قطعا مشکلات زیادی گریبان گیر افکارم شده...اینکه اینقدر بی کم کاست و اینقدر بی چون و چرا هر چه رهام میگوید بگویم چشم..حتی اگر برایم شیرین باشد اما خوب..کمی غیر منطقیست..میدانم!
برای فیروزه تعریفش میکنم...سرزنشم میکند...میگوید من شور عشق را دراورده ام...میگوید زیادی بی دست و پا جلوه میکنم..
میگوید عاشقی نمیکنم...بردگی میکنم...از شنیدن جمله اش دیوانه میشوم...
در کل برایت بگویم...معتقد است که من عاشقی بلد نیستم..رفتار صحیح با مردی مثل رهام را مطلع نیستم..
میخواهد استادم شود...میخواهد عادتم دهد که چپ و راست نگویم برایم مهمی...نگویم اگر نباشی نمیتوانم...نگویم ...هیچ چیزی نگویم...
اما تا دلت میخواهد از حقوق خودم و حرفهای منطقی ام بگویم...
همه اینها درست اما...فیروزه نمیفهمد که من از این بازی لذت میبرم...آرام تر بگویم...من با این بازی زندگی میکنم!
ازبودنش راضی هستم اما...او معتقد است که این ها همه اش مقطعیست و بالاخره روزی همه این مخالفتها و سرکوب ها عقده میشود...غده میشود...میترکد...زندگیم را به گند میکشد!
رهام!
دلم برایت تنگ است و کاش بفهمی سراغی ازتو نمیگیرم ...نکه خواست خودم باشد...این فیروزه لعنتی نمیگذارد...
و توئه لعنتی تر هم انگار نه انگار ، نگارِ دلتنگ از دوریت افسرد شده!
اینکه گفتم دلم برایت تنگ میشود حتی برای چند ساعت...تنها ابراز علاقه...تنهایک شعار عاشقانه نبود..نه من واقعا از این ساعتهای بی رحم که نبودنت را بهرخم میکشند تنفر دارم!
فیروزه میگوید...فیروزه زیاد میگوید..نمیخواهم حرفش را قبول کنم اما...
فکر میکنم راست میگوید که من بیمارم..باید درمان شوم...ذهنم بیمار است و خودخواهی رهام هم بر این بیماری دامن زده است!
من بیمارم...با رهام و دلم چه کنم؟
***
سه روز میگذرد...در تعجبم که چرا زنگ نمیزند...چرا سراغی نمیگیرد...چرا ؟ برای چه باید برایش مهم نباشم؟
و چرا باید اینقدر برای منِ احمق مهم باشد ....
سوئیچم را روی تخت میاندازم...روسری و مانتو و شلوار ..همه چیزم را درمیاورم..
این سه روز به اندازه سه سال فشار را تحمل کرده ام..نمیتوانم حرفهای فیروزه را قبول کنم..نمیتوانم این بی تفاوتی رهام را بفهمم!
دوش آب را باز میکنم...مثل مجسمه ای صامت میایستم..
حرفهایدکتر در گوشم زنگ میزند...جلسه اول بود ... گفتم...از خودم از احساسم...حدودا نیم ساعت هم با فیروزه صحبت کرد...و معتقد بود حقایقی را میگوید که من نمیتوانم ببینمشان!
امروز بداخلاق بودم...بچه ها میترسیدند جیک بزنند..زیاد به کارهای پژوهشسرا نمیرسم و تمرکز اوایل را ندارم..
دیگر نمیخواهم بروم...به حقوقش هم نیازی ندارم...به اندازه کافی پس انداز دارم..به اندازه کافی بابا پول میفرستد!
مسخره است نه؟؟ سه روز میتواند نگار خندان را افسرده کند؟ میتواند؟
نمیدانماین چه بلایی بود که سر دلم آمد....من رهام را از همان اول...از همان کوه رفتن ها..از همان دور دیدن ها...از همان موقع ها دوست داشتم..دوست داشتن آنزمانم با این زمان زمین و آسمان فرق دارد...
فکر میکردم برای دوستی و کلکل و پوززنی آدم مناسبیست..چون میدیدم خیلی خشک و آرام تکه پرانی میکند و بقیه را کنف...
خاص بود و من از این خاص بودن هایش خوشم میامد...اما کاش...کاش هنوز هم فقط خوشم میامد...


کاش اینقدر برایم اهمیت نداشت.
حرفهایش، رفتارش ،نگاهش، نبودن هایش،بودن هایش،سراغ نگرفتن هایش...
از حمام بیرون میایم، با حوله روی تخت دراز میکشم...
- مشکل شما خیی حاد تر از این حرفاست..
- هم وابستگی میدونی یعنی؟؟ یعنی همیشه مراقب دیگران بودن و خودتو نادیده گرفتن..یعنی همیشه خودتونو مقصر و قربانی میدونید..
- هم وابستگی یعنی افراط در روابط های عادی...وقتی ما تمام توجه مون رو بیش از اندازه به دنیای خارج از خودمون معطوف میکنیم و تماسمون رو با آنچه که در درونمون میگذره از دست بدیم..زمانی که بیش از حد محبت میکنید، به آدم های نیازمند آویزان میشیم و با محبت زیادی اونارو خسته میکنیم و یا اونقدر در خوشحال کردن دیگران تلاش میکنیم که دیگه تحملمونو ندارن.هموابستگی شایع ترین نوع اعتیاده، اعتیاد به توجه و مشغولیت به افرادی غیر از خود...
- هموابستگی رو بیماری تلقی میکنن" خود گم گشتگی" این بیماری میتونه زمینه ساز مشکلات جسمی روانی و عاطفی بشه!
اما در مورد شما، اینجوری که میگین کسی تو زندگی شما نبوده وشما طعم دلبستگی رو نچشیدید اما مدت ها تشنش بودین...
شما زمینه این بیماری رو داشتین و حالا با وجود این رهام نام بروز پیدا کرده...
دوستتون میگفت خیلی به ظاهرتون اهمیت میدین، خیلی براتون مهمه که دیگران شمارو چیجوری مبینن.
میفهمین؟ و این یعنی خود گم گشتگی.
خیلیاز هم وابسته ها از رنجی مبهم در عذابن، ارزش چندانی برای خودشون قائل نیستن، احساس خوبی نسبت به خودشون ندارن.، دچار خود کم بینی هستن..
واین یعنی چی؟ یعنی تو تمام مدت استرس داری که یه وقت تو رو بد تیپ و شخلتهتصور نکنن...خودتو پایین تر از دیگران میبینی و همین باعث شده با تغییرات ظاهری شدید و مراقبتهای خارجی خودتو هم تراز افرادی بکنی که شاید حتی در دنیای واقعی که ازش دوری از تو پایین تر هم باشن!
ایثارتا حد شهادت، امتناع از لذت بردن از زندگی، افراط در کار و غرق شدن در مشغله های مختلف به حدی که فرصت زندگی کردن از فرد گرفته میشه....
انباشتنتوده ها ی احساس گناه..در شکست هر رابطه ای خودتونو مقصر میدونید و با سادگی تمام قدم اول رو برای بهبودی رابطه شما هستین که برمیدارید.
دودلی و نداشتن اعتماد به نفس، ادامه دادن روابط تخریب کننده.
هموابستگی یعنی عبور از مرزها در روابط میان فردی . وقتی از خط عبور میکنیم ووارد محدوده هم وابستگی میشیم تنها هدف ما رسیدگی به دیگران میشه! اما اونکاری که میکنیم رنج آوره و کارایی نداره.هم وابستگی رو ما از افراد اطرافمون وقتی هنوز کوچک هستیم یاد میگیریم...
میدونی چند دسته از هم وابسته ها وجود دارن:
مردمراضی کن و خشنود کنندگان- افراد بی کفایت و ناموفق- قربانیان- افراد معتاد- افراد بزرگ منش- کودکان از دست رفته یا گمشده- آدمهای شوخ و یا شازده کوچولو.
و حالا میدونی شما از کودوم دسته هستین؟ مردم راضی کن و خشنود کننده و ترکیبی از افراد ناموفق!
حدو مرز شخصی ناسالمی دارین، به جای اینکه به ابراز نیازها و خواسته های طبیعی خودتون بپردازید و اونها رو براورده کنید ترجیح میدین تسلیم دیگران بشید و خواسته های اونها رو اجابت کنید، البته یک پرانتزم باز کنم: این رفتار شما مهمه که روی چه شخصی پیاده میشه.شاید فردی که در مقابل شماست مشکلی داره که شما به این طور رفتار کردن دامن زدید...شما خیلی سخت میتونی به دیگران جواب رد بدی...
واما افراد بی کفایت،با عرض معذرت.،اعتماد به نفس پایین.شرمندگی.در درونتون احساس ناکاملی و معیوبی،نامناسبی، بدی و ناخوشی دارید.
همین احساس بی کفایتی در واقع شالوده و اساس هم وابستگی هستش!
احساسسرسپردگی رو توی خودت بکش.سرسپردگی یعنی رهایی همه چیز و چسبیدن یک ارتباطعاطفی.آدم میتونه به همسرش،فرزندش،خانوادش و یا حتی یه سگ و طوطی احساس سرسپردگی داشته باشه.

خانوم پارسا! با یه جلسه سوال جواب و توضیحات من چیزی درست نمیشه..این موضوع باید تداوم داشته باشه.
گفتیننامزد دارین،درواقع یک رابطه پیچیده و از تعاریفتون میشه فهمید که وجود همین رابطه پیچیده تو زندگیتون باعث نشون این مسائل شده.میتونه بیاد که؟
سرم گیج میرود.در خودم غرقم.
کجای کارم اشتباه بوده است؟ اصلا برای چه اشتباه بوده ؟
عشق مگر اشتباه سرش میشود؟ عشق عشق است دیگر یعنی از دست رفتن.حالا چرا میخواهند ان گونه که دوست ندارم مرا نجات دهند خدا عالم است!
موضوع شرط و شروط و این واهمه از دست دادن را که توضیح دادم در فکر فرو رفت و گفت حتما باید با رهام هم صحبت کند...حتما!
گفت "احساساتت را سرکوب میکنی تا دیده شوی"
اصلا مگر دیده نمیشوم؟ گریه ام میگیرد.برای چه دیده نمیشوم؟
ناگهان مبهوت از تفکراتم میمانم.من گریه میکنم و میگویم چرا دیده نمیشوم، این یعنی...
یعنی من واقعا در بیماری هم وابستگی دست و پا میزنم!
***
با صدای موبایلم از خواب میپرم.
تن لختم از سرما خشک شده است.
نگاهی به صفحه گوشی میاندازم...نام رهامم روی صفحه در نوسان است!
متعجبم.!رهام؟ رهام زنگ زده است؟ چقدر ازش ناراحتم، چقدر دلخورم،چقدر دلچرکینم.چقدر...
چرا سراغی از من نگرفت؟چرا؟
- بله؟
- ســـلام..
مثل همیشه! تو چرا تغییر نمیکنی؟
دلخور جوابش میدهم:
- سلام! چه عجب.هه. یه زنگی ...سراغی.
- تو چرا زنگ نزدی؟
حرصم میگیرد.میگوید چرا زنگ نزدی.دلم میخواهد منطقش را با پایم له کنم.کفری میشوم:
- من باید تماس میگرفتم؟هه.. اصلا تو چرا زنگ نزدی؟
- چته دوباره تو؟
- بعد از سه روز زنگ زدی تازه میگی چته؟
- دوباره داری شروع میکنی نگار؟
- آره! دارم شروع میکنم و امیدوارم اینبار تو تموم کننده باشی..
چیزی نمیگوید اما باورم میشود که صدای نفسهایش مبهوت است.
من از خودم هم متعجبم.اینقدر در این چند روز فکر روی فکر تا کردم و در چمدان ذهنم چپاندم که ناخداگاه نسبت به رهام حساس شدم!
بدبختیست زیپش بسته نمیشود،چون این حس بد بیشتر در من پرورش میابد!
- آروم باش!
متشنجم و او میخواهد که آرام باشم..با چه آرام شوم؟ مسکن به دردم نمیخورد، مسکن حضور اوست که حالم را جا میاورد:
- آرومم..
- نه نیستی.
داد میزنم:
- اینقدر نخواه ذهنیات خودتو به من تلقین کنی!
اینبار واقعا مبهوت میشود:
- نگار...
گریه ام میگیرد.
از خودم و شرایط فعلی ام تنفر دارم.
من دریک بحران عاطفی به سر میبرم و رهام مرا نمیفهمد!
هیچکس مرا نمیفهمد.من یک سرگشته ام، یک هم وابسته ای که هیچ کس نمیتواند عمق حماقتم را بفهمد، هیچ کس نمیتواند بفهمد که چقدر سخت است خودت را یکروزه بفهمی، حقایق وجودی خودت یک روزه برایت آشکار شود!
سخت است...سخت است وقتی میخواهمش و یک دقیقه بعد حس تفاوت و بد بودن پسش میزند!
سرم را به دیوار تکیه میدهم. آرام میگوید:
- چی شده نگار؟ هان؟ کسی اذیتت کرده؟
چشمانم را میبندم و اشکی دیگر از ناودان نگاهم سقوط میکند.اره تو.تو اذیتم میکنی!
- نگارم...حرف بزن!
قلبم در دهانم میکوبد وقتی میگوید نگارم...من نگار او هستم؟ من مال او؟ نگار مال رهام؟
اگرمال او بودم چرا مرا با خودش نبرد...چرا مرا نبرد تا این چرت و پرت هارا در مورد ذات گندم نمیشنیدم. اگر مال او بودم چرا مرا همراه خودش نبرد؟
صدایش پر از احساس است یا من با این ذهن پریشانم اشتباه میشنوم؟
- چت شده؟ یه چیزی بگو!
دلممیخواهد با صدا گریه کنم اما نمیکنم، نمیکنم..از طرفی "دلتنگی" از طرفی "خودم" به وجودم فشار آورده است که من نمیتوانم تحملشان کنم.نمیتوانم...
اما میتوانم بگویم که دلتنگم...میتوانم اما نمیگویم...نمیگویم..چرا رهام نگوید؟ چرا رهام نخواهد؟ چرا رهام از دوریم بی طاقت نشود!
خفه گریه میکنم.فیروزه و حرفهایش" یه سره سوزنم شده واسه خودت غرور باقی بذار. میتونی؟"
خفه گریه میکنم تا همان سر سوزن باقی بماند،بمان، بمان.
صدایش دیوانه ام میکند:
- نگار داری دیوونم میکنی.یه چیزی بگو.اتفاقی افتاده؟
اره اتفاق زیاد افتاده است.
- نه چیزی نشده!
- مگه میشه چیزی نشده باشه و نگار اینجوری باشه؟
- تو چت شده؟
- من ؟ من چیزیم نیست.خوبه خوبم، الان بهتر از همیشم!
نه تو مثل همیشه نیستی.
تو رهام سرد و خشک من نیستی ، حالا شدی رهام نرم و لطیف من! آره!
- مثه همیشه نیستی.
بلند میخندد.قهقهه میزند و تن کم جان مرا میلرزاند:
- دلم برات تنگ شده دیوونه.
دیگر نمیلرزم.
خشک میشوم.
رهام دلتنگ من است؟
- پس چرا تو این سه روز اصلا زنگ نزدی؟
- آهان همینو بگو..دردت همینه خانوم؟
- من دردی ندارم.
- نه جدی جدی یه چیزیت میشه...
- آره یه چیزیم میشه.کاری نداری؟
- چرا دارم.
- بگو!کار دارم.
میخندد:
- چیکار؟
- همه چیزو باید برات توضیح بدم؟
- آره!
- نه بایدی در کار نیست!خداحافظ...
اشکم را پاک میکنم و گوشی را کناری پرت میکنم.
حالم از حالا، حالم از احساساتم بهم میخورد، چقدر این روزها بد است!
فکرش را هم نمیکردم سراغی بگیرد اما به محض قطع کردن هزاران بار زنگ زد.
جواب ندادم.
باید طاقت را به دلِ بی طاقتم یاددهم!
باید بفهمم یک من ماست چقدر کره دارد! باید بفهمم
در آخر مسیجش دیوانه ام میکند ; د ی و ا ن ه:
- نگارم میدونم از دوریه که بد قلق شدی. منم اینجا از این احوال سگی دارم!
قلبم میگیرد.
دوباره میدهد:
- این از همون حرفهایی بود که سالی یکبار میزنم!دیگه نمیگمشا!
دلم میخواهد بمیرم و اینگونه رهام بودن را نه فقط از پشت تکنولوژی بلکه در آغوشم ببینم!

 






ای که رفته با خود دلی شکسته بردی
 اینچنین به طوفان تن مرا سپردی


موسیقی محبوب رهام در حال پخش است...در واقع در حال ریپیت است!


پنجمین روز از نبودن رهام هم میرسد و گاهی حس میکنم چقدر زمان خوبیست تا کمی فقط کمی تغییر را چاشنی این احوال خراب کنم!


ای که مهر باطل زدی به دفتر من
 بعد تو نیامد چه ها که بر سر من


باید سرکوب کنم فریاد این جمله را : "من بدون رهام هیچم" رهام خوب است...برای من است...مهم است...اما همه چیز نیست..


احساسات کشته شده من نیست! رهام همه ی آن چیزی نیست که باید داشته باشمش...


رهام زورگو خوب نیست اما دوستش دارم...رهام خودخواه خوب نیست اما دوستش دارم...رهام مغرور خوب نیست اما دوستش میدارم...


رهام گاهی اصلا خوب نیست...


خسته زمزمه میکنم:


- اما مگر میفهد دل بی صاحبم؟


ای خدای عالم چگونه باورم بود
 آن که روزگاری پناه و یاورم بود


چگونه آرام شوم با بیست و هشت سال ذهنیت غلط...چگونه آرام بگیرم با تغییر تمام این سالها...


رهام نمیخواهد من همانمن باشم..میخواهد کسی باشم که خودش میخواهد...نماز زوری و حجاب زوری تر بهحال من خوش نمیاید...اصلا من کجا و اعتقاد کجا؟ بگذار من با همان "تنها خدا" تنها بمانم! میگذاری رهام؟


من نمیخواهم عوض شوم..نمیخواهم تغییر کنم...این نگار همان نگار معتدل و خندان باشد بهتر از نگاریست که رهام میخواهد...


از روزی که حرف زدیم زیاد مسیج میدهد... زیاد زنگ میزند... جواب اما نمیگیرد...

نمیدانم این روحیه جدید از کجا نشات میگیرد..حرفهای فیروزه؟

"نگار تو ارزشت خیلی بالاتر از این حرفاست...دوسش داشته باش...اما برای بقای زندگیت مقابل زورگویاش وایسا..حتی اگر سخته...تو سنی ازت گذشته..باید از همین امروز شروعکنی..اولین قدمی بردار..نه به جلو..بکش عقب...ببینم چیکار میکنی"

چه کار دارم که بکنم؟ اینهمه سال به روش خودم پیش رفتم و نتیجه ای نگرفتم بگذار یکبار به حرف فیروزه گوش کنم!



آمادگی هیچ بحثی را ندارم...هیچ بحثی...اما حالا...


- رهام من نمیتونم اونی باشم که میخوای...


مسیج میرود...میرود و من دلم هزار راه نرفته را برنمیگردد..."اگر دلخور شود و بازهم از آن شرط کذایی چیزی بگوید؟"


سرکوب میکنم افکار مسخره ام را...بگذار ناراحت شود..بگذارد ناراحت بماند...من بشکنم و نادیده گرفته شوم عیبی ندارد؟


چرا کسی نگران دلهره درونی من نیست؟ چرا کسی دلواپس من نباشد؟


جواب میدهد..با تمام تنبلیش برای من جواب میدهد:


- اونی که من میخوام چیه؟


این سوال سوال من است...دقیقا از من چه میخواهی؟ بت دست سازت را؟


- جوابت دست من نیست...پس حرف دل منو بشنو...من خودمم...با همون اعتقاداتی که روز اول براتگفتم...بیست و هشت سال نماز نخوندم و بعد از اینهمه سال نمیتونم یه دفعه به خاطر تو بشم سجاده نشین...من با نماز آروم نشدم که بعد از بیست و اندی سال آرامش بخواد با این ذهنیت به من برگرده...من به همین آزادی اندکم عادت کردم...نمیتونی خوشی ها و علاقمندیهای یه زنو ازش بگیری...آرایش کردن و لاکزدن و زیبایی ظاهری و خوش تیپ جلوه کردن جزو لاینفک زندگیه منه! اگر منو میخوای همینجوری بخوا...اگر دلت برای نگار تنگ شده برای همین نگار دلتنگ شو...اگر میخوای باهات بمونم...به همین نگار خو بگیر...من همینم...نمیتونم...نمیتونم اونی باشم که تو میخوای...


در دلم آشوبیست...به زور سند را لمس میکنم و دلم است که شوریِ احساس غریب پس زدن را لمس میکند...


اگر بگوید...به درک که بگوید...بگذار هرچه میخواهد بگوید...


میان دلآشوبه بی سابقه ام لبخند میزنم...تو چی شدی نگار؟


همین جمله کافیست تا دوباره به دنیای تزلزل پا بگذارم...از طرفی فرمانبردار فیروزه ام..از طرفی دلم گواه بد میدهد...دکتر چیزی میگوید...رهام دستور دیگری صادر میکند...


تو بگو من بین اینهمه ولوله چگونه احساسم را از زیر دست و پای دیگران جمع کنم؟


چگونه ظرف احساس متلاشی ام را از کف همین اتاق خواب لعنتی جمع کنم؟


حالم خراب است چون پدری که پسری در لشکر دشمن داشته باشد...


غمگینم..چقدر زیبا غم انگیزی!



جواب میدهد...چرا از جواب های رهام میترسم چرا؟


- من مسیج میدم...من برای تو با تمام تنفرم نسبت به مسیج دادن بازم جوابتو میدم...من برای تو تغییر میکنم...تو چرا نمیخوای برای من قدمی برداری؟


خنده ام میگیرد...هه..احمقانست:


- حتی اگر از این نظر تغییرم نکنی برام اهمیت نداره...تو تغیر زندگیه منو با یه مسیج دادن مقایسه میکنی؟ خیلی احمقانست!


- تغییر وقتی خوب باشه...برای چی باید پسش بزنی؟


- این جور زندگی برای من خوب نیست...من ادم تعویض و تغییر نیستم..بذار به زندگی عادیم ادامه بدم...تو آزادی های زن قبلیتو دیدی و داری منو به محدودیت محکوم میکنی...میفهمی داری با من و اعتقادم چیکار میکنی؟


- تو خوبی...میتونی بهتر از اینم بشی...


- از منِ واقعیم راضی نیستی؟؟ باشه..تمومش کن...


نمیدانم چگونه اما نوشتم..نوشتم و فرستادم..

فیروزه لعنت به تو..نگار لعنت به خودت...لعنت به این عنصر سستت.اگر رو به رویم بود تا آخر عمرهم نمیتوانستم همچین جمله ای را به زبان بیاورم اما " فیروزه تو زیادی کوتاه میای..رهام اینقدم که نشون میده بد نیست...اون داره با عقده زن قبلیشتورو محدود میکنه...احمق تو با اطاعت و سر کج کردن این شرایطو بیشتر براش فراهم میکنی...میفهمی؟ رهام ازت سوء استفاده میکنی...چه حسی بهت میده؟ هان؟ضعف و بدبختی..نگار تو اینجوری نبودی.."

دیگر دلم را به دریا زده ام ...دلم را به حادثه نگاه رهام زده ام...هرچه باداباد..


- نمیتونم...


دلم بهم میریزد:


- چرا؟


تاخیر جوابش دیوانه ام میکند...اما میدهد..بالاخره میدهد و قلب مرا هم به بازی میگیرد:


- چه بی منطق به چشمات میشه عادت کرد...


میمیرم...میمیرم و به خدا که زنده شدن کار دل من نیست...رهامم برای من میگوید؟ رهام از دوری من با خودش کنار آمده؟


با دوری از من فهمیده که چقدر دوستش دارم و فهمیده که بی من کمه کم دلش تنگ میشود؟


از بی جانی دراز میکشم..چه خوب که نیستی ...چه خوب نیستی تا حال مسخره ام را ببینی...


یعنی من همینگونه بی پروا و عاشقانه زمزمه کردم دوست داشتنش را...اینقدر راحت اغراق کردم؟ من زودتر از رهام ابراز علاقه کردم؟


رهام در جوابم گفت : " زوده...خیلی زوده" من میتوانم بگویم دیر است؟ میتوانم بگویم باید زودتر میگفتی .. تا بیشتر از این غرورم را لگدمال نمیکردم و تو ..خوده تو اینقدر خودخواه نمیشدی.؟


کاش زودتر میگفتی...میتوانم دل به جمله " هیچ وقت دیر نیست" بدهم؟ میتوانم ؟


- باید دروغ بگم که دوست دارم..باید دروغ بگم که دوست ندارم...تو هیچ چیزی رو به موقع نپرسیدی...(سید محمد مرکبیان)



نفس عمیقی میکشم...بوی تو میاید...بوی تو رهام...و من مدام فکر میکنم باید در آغوش کشیده شوم!


و باید مبارزه کنم تا احساسم را ننویسم...ننویسم که : " خواهش میکنم...اگر میتوانی کمی آغوشت را برایم بفرست"


این چه حس مسخره ایست؟


اصلا این عشق چه اکسیر عجیبیست که نبودش بیچاره ات میکند؟


خسته شده ام از گفتن آنچه نمیشود گفت...خسته ام...


من به بی سامانی باد...من به سرگردانی ابر میمانم...نمیدانم چه میخواهم...و این حسهای عجیب درست از زمانی آغاز شد که همان مشاور بد خبر خبر از اختلال درونیم داد...


میفهمی چه حالیست وقتیتازه خود واقعیت را نشانت میدهند؟ میدانی چه حالیست وقتی تازه میفهمی دلیلرفتار های احمقانه و بچه گانه ات تنها از سر درون داغونت بوده ؟


نمیفهمی....


مکالمه عجیبمان نیمه میماند...دوباره آهنگ محبوبِ محبوبم تکرار میشود...


رفتی و ندیدی که بی تو شکسته بال و خسته ام
رفتی و ندیدی که بی تو چگونه پر شکسته ام


رفتی و نهادی چه آسان دل مرا به زیر پا
 رفتی و خیالت زمانی نمیکند مرا رها



در را باز میکنم...بی حوصله شالی روی سرم میاندازم...در ورودی را هم باز میگذارم...مانتوام را از روی مبل برمیدارم و میپوشم...

صدایش را میشنوم:

- نگار خانوم...

برمیگردم...حتی حوصله لبخند زدن را هم ندارم..تو دیگر از جان من چه میخواهی؟

- سلام..بفرمایید!

لبخند نوچی میزند و نزدیک تر میشود...نگران نگاهم میکند:

- چیزی شده؟

کلافه چشم روی هم میگذارم:

- نه...نه چیزی نشده...

دست دست میکند...

- راسش بچه ها امشب دارن میرن بیرون...منم گفتم..شما تنهایی بیاین با ما بریم...

اخم میکنم:

- نه ممنون...اصلا امروز حال درست و حسابی ندارم...

- پس یه چیزی شده...

مثل سگ هار میپرم:

- گفتم که نه چیزی نشده...فقط یه کم بی حوصلم..

پوزخند میزند:

- بخاطر دوریه رهامه...

روی مبل مینشینم...رهام...رهام..نامت که میاید انگار غمهای دنیا به دلم سرازیر میشود..چرا اینقدر ناگهانی معضل زندگیه این روز هایم شدی؟

چرا؟

حضورش را حس میکنم...کنارم مینشیند...آرام میگوید:

- مشکلتو به من بگو..شاید تونستم کاری بکنم...

نگاهش میکنم..سر کج میکنم :

- من مشکلی ندارم...

چهره اش را جمع میکند:

- بیخیال دختر...بگو..

سرم را تکیه میدهم و چشمانم را میبندم:

- از چی بگم؟

- چرا اینقدر مضطربی؟ چته؟ ربطی به رهام داره؟

دلم میخواهد گریه کنم...مینالم:

- میشه نپرسی؟ میشه حرفی نزنم؟ میشه یه چیزی بگی که از این هپروت بیام بیرون؟

نگاهش میکنم:

- یه چیزی بگین که فراموشی بگیرم ....نه بدتر توی اعصاب خرابم غوطه ور شم!

- چرا رهام...

پوزخند میزنم:

- هه مرسی...مرسی...

- نگار...رهامو ولش کن...

با خشم نگاهش میکنم...این چه میگوید؟ این حرفها یعنی چه؟

- رهام اندازه تو نیست...مال تو نیست...بهم نمیخورین..برای چی بیخودی خودتو علافش میکنی؟ برای چی خودتو کوچیک میکنی؟

چرا وقتتو با کسی میگذرونی که تغییر نمیکنه...

رو به رویش میایستم...داد میزنم:

- به تو میگن رفیق؟ هه..نه میگن نارفیق..اومدی اینجا داری زیرآب رهامو میزنی؟

او هم بلند میشود..آرام حرف میزند:

- آروم باش..من زیرآب کسی رو نمیزنم...حرفم اینه...وقتی کسی عذابت میده...خودتو از بند عذابش آزاد کن...

داد میزنم...بیشتر بلندتر:

- من اسیر نیستم ...

- آروم باش نگار...چرا اینجوری شدی؟

گریه ام میگیرد:

- برو بیرون...

- باشه چشم..چشم میرم..آروم باش...

- آرومم..برو...برو...

صدای بسته شدن در گریه ام را صدادار میکند...

همانجا مینشینم...این چه احوالیست که نصیبم شده؟ خدایا کمکم کن...

بیقرارم..بی تابم..هیچ رهامی آرامم نمیکند...من چم شده است؟ آشکاری درونی ام چه بر سرم آورده؟

ساعتها مینشینم و گریه میکنم...اما بازهم...دلم آرام نمیشود..نمیشود آرام...

به دستشویی میروم...به آینه نگاه میکنم..رهام تو چطور خودت را نمیبینی؟ چطور اینهمه جذبه را نمیبینی و بازهم خودخواهی و مغرور؟

شالم را روی گردن میاندازم...اینهمه زیبایی مرا به کجا میبرد؟ برای کسی شدم که ظاهرم را آنطور که میخواهم نمیخواهد...

رهام، دکتر ، فیروزه، دلم ...همه اینها در من انقلابی بهم زده اند که نمیفهمند!

خدا...خدا میفهمد؟ میداند؟ اگر میداند باید ...باید راهی برویم باز کند..باید مرا بفهمد..باید از بین اینهمه فشار مرا بیرون بکشد...

پس چرا کاری نمیکند؟ چرا؟

استین های مانتوام را بالا میزنم..برای چه؟ برای چه جوابم را کسی ندارد؟ جواب دل بی طاقتم را...

خدا دارد؟ خدا میشنود؟ میفهمد؟

مشتی آب به صورتم میزنم...مشتی به راست مشتی به چپ...نوازشی بر فرق سرم...پاهایم را لمس میکنم...

اینهارا که میفهمد؟ خدا میفهمد؟

بیرون میایم...

وقتی دلت گرفته باشد...وقتی تنهایی دیوانه ات کند...وقتی قرص قرار را ندانی...وقتی قرص قرار را نخوری...میشوی نگار!

نه چادری...نه تکه گلی برای سجده...

شالم را مرتب میکنم..."بدش تو..." یاد حرفهای رهام...خالی ام میکند...

موهایم را میپیچم...آستینم را پایین میدهم...

لحظه ای با خودم میگویم گور پدر رهام و اجبار هایش...اینبار مخفیانه...کسی نفهمد.آرام میخواهم امتحانش کنم...

آرام آرام میخواهم آزمایش کنم!

نماز به من و احوالم میسازد؟ رهام را آرام میکند...من را چه؟

نمیدانم ...نمیدانم...اقامه میبندم...گریه میکنم...میخوانم...زنده میشوم...

چند فعل میشود احوالم...

آرام میشوم؟ قرار به وجودم برمیگردد؟ برنمیگردد...برمیگردد...

رکوع...سجده...با گریه باطل نمیشود این حرفهایی که پشت سر هم میخوانم؟

مینشینم...نفسم بالا نمیاید...سنگ کف خانه مهرم میشود...

همان حجابی که رهام دوستش ندارد میشود چادر نمازم...

روی زمین دراز میکشم...میشمرم...یک ..دو ..سه...آرام شدم؟ نشدم؟

""من با نماز آروم نشدم که بعد از بیست و اندی سال آرامش بخواد با این ذهنیت به من برگرده""
اگر رهام بفهمد چه؟ فکر میکند از او اطاعت کرده اما...من از در به دری...از ازن همه تزلزل به نماز روی آوردم...حالا آرامش دارم؟


خوابم میبرد...آرام میشوم...میبرد خواب مرا!



 



برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: